رمان نوجوان پروانه ها راه خانه ات را میدانند
بخشی از مقدمه
چند روزی بود همکلاسی ها پاپی من میشدند تا یک شب دور از چشمِ پدرم برویم داخل امامزاده و حسابی آنجا را بگردیم. حتی شاهرخ سنگانی هم که همیشه جلوی بچه ها دستم میانداخت و به جای یونس کاظم زاده مرا «پونِزِ خادمزاده» صدا میکرد، این چند روز با من مهربان شده بود و میگفت: «یونسجون! دلم میخواد کلید امامزاده یه شب بیاد تو دستم؛ اونوقت می فهمیدی چه کارِستونی میکردم!»
بچه ها از زبان سلیمسیاه شنیده بودند گنجی توی امامزاده است که هیچکس تا حالا به سراغش نرفته. بیشتر از همه، دوستِ جانجانیام، فرید ظهوری بود که دَمبهساعت به رگهای گردنش باد میانداخت و سرزنشم میکرد که چرا دست روی دست گذاشتهام و کاری نمیکنم.
ـ یونس، جونِ هر کی دوس داری گوش کن! این همه گنج تو امامزاده خوابیده. اگه جای تو بودم، یه لحظه م صبر نمیکردم… کلید رو از تو جیب بابام برمیداشتم و یا علی!
ـ آخه این سلیمسیاه از کجا میدونه توی امامزاده گنج خوابیده؟
ـ اون درویشدرازه یادته که یه هفته ـ دَه روز پیش اینطرفا پرسه میزد؟… شاهرخ میگفت: «سلیمسیاه واسه پدرم تعریف میکرده، چند شب پیش، یه اسکناس بیستتومنی به آقادرویشه داده براش سرکتاب باز کنه، ببینه واسه پولدار شدن باید چیکار کنه. آقادرویشه هم فوری نگاهی به کتابش انداخته و یواشکی بهش گفته: چرا باید بیپول باشی پسر؟ پول و گنج میخوای، همینجا توی این امامزادۀ شریف خودتونه…»
ـ آخه نگفته این گنج، کجای امامزادهست؟
…..
حجم فایل: 4.09 مگابایت
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.