حروفنگاری سربند کودکانۀ «عمو عباس» بهدست آقای رسول معصومزاده طراحی شده است. این سربند بهشیوۀ چاپ سیلک روی پارچۀ کج راه نقش گرفته است.
«قهرمانِ واقعیِ واقعی»
خیلی قصه دوست داشت و عادتش شده بود که هر شبش را با شنیدن قصهای به پایان برساند. پسرک کوچکم را میگویم. تا کنارش نمینشستم و برایش قصه نمیگفتم، خوابش نمیبرد. از روی کتابهایی که برایش خریده بودم، قصۀ تمام پهلوانان و قهرمانان را برایش خوانده بودم؛ از آرش کمانگیر و کاوه آهنگر و رستم دستان گرفته تا قصۀ کوروش کبیر و داریوش و آریو برزن.
پسرم عاشق قهرمانها بود و برای همین اتاقش را پر کرده بود از عکس سوپرمن و مرد عنکبوتی که بهتازگی ابرقهرمان کودکان شده بودند. یک شب که همۀ قصهها برایش تکراری شده بود و دوست داشت قصۀ تازهای بشنود، بدون اینکه کتابی مقابلم باشد، شروع کردم به گفتن قصهای که قصه نبود و آوازۀ قهرمانش نه در کتابها، که در زمین و آسمان پیچیده بود.
قصۀ سقای آب و ادب، برادر امام حسین علیهالسلام، قهرمان کربلا، عموعباس، حضرت ابوالفضل علیهالسلام که از هر قهرمانی، قهرمانتر بود. پسرکم تماماً گوش شده بود برای شنیدن قصهاش. وقتی داستانم تمام شد، پسرکم درحالیکه چشمانش گرم شده و خوابش گرفته بود، گفت: خوشبهحال علیاصغر کوچولو که عموعباس داشت.
فردای آن روز، وقتی از خواب بیدار شد، با دیدن سربند عموعباس که در خواب روی پیشانیاش بسته بودم، کم مانده بود بال دربیاورد. خوشحال بود که بالأخره با قهرمانی واقعیِ واقعی آشنا شده است.
خیلی قصه دوست داشت و عادتش شده بود که هر شبش را با شنیدن قصهای به پایان برساند. پسرک کوچکم را میگویم. تا کنارش نمینشستم و برایش قصه نمیگفتم، خوابش نمیبرد. از روی کتابهایی که برایش خریده بودم، قصۀ تمام پهلوانان و قهرمانان را برایش خوانده بودم؛ از آرش کمانگیر و کاوه آهنگر و رستم دستان گرفته تا قصۀ کوروش کبیر و داریوش و آریو برزن.
پسرم عاشق قهرمانها بود و برای همین اتاقش را پر کرده بود از عکس سوپرمن و مرد عنکبوتی که بهتازگی ابرقهرمان کودکان شده بودند. یک شب که همۀ قصهها برایش تکراری شده بود و دوست داشت قصۀ تازهای بشنود، بدون اینکه کتابی مقابلم باشد، شروع کردم به گفتن قصهای که قصه نبود و آوازۀ قهرمانش نه در کتابها، که در زمین و آسمان پیچیده بود.
قصۀ سقای آب و ادب، برادر امام حسین علیهالسلام، قهرمان کربلا، عموعباس، حضرت ابوالفضل علیهالسلام که از هر قهرمانی، قهرمانتر بود. پسرکم تماماً گوش شده بود برای شنیدن قصهاش. وقتی داستانم تمام شد، پسرکم درحالیکه چشمانش گرم شده و خوابش گرفته بود، گفت: خوشبهحال علیاصغر کوچولو که عموعباس داشت.
فردای آن روز، وقتی از خواب بیدار شد، با دیدن سربند عموعباس که در خواب روی پیشانیاش بسته بودم، کم مانده بود بال دربیاورد. خوشحال بود که بالأخره با قهرمانی واقعیِ واقعی آشنا شده است.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.